دلگرفته ها با امیر Yad Khoda Aram BaKhSh Del HaSt |
|||||||||||||||||||
23 مرداد 1389برچسب:, :: 3:35 :: نويسنده : امیر و خدا
یکی از شاگردان شیوانا همیشه روی تخته سنگی رو به افق مینشست و به آسمان خیره میشد و کاری نمیکرد. شیوانا وقتی متوجه بیکاری او شد کنارش نشست و از او پرسید:چرا دست به کاری نمیزنی تا نتیجهای عایدت شود و زندگی بهتری برای خود رقم بزنی؟
شاگرد جوان سری به علامت تأسف تکان داد و گفت: ”تلاش بیفایده است استاد! به هر راهی که فکر میکنم، میدانم که بیفایده است. من میدانم کار درست چیست اما دست و دلم به کار نمیرود و هر روز هم حس و حالم بدتر میشود شیوانااز جا برخاست و دستش را بر شانه شاگرد جوان گذاشت و گفت: ”اگر میدانی کجا بروی خوب برخیز و برو! اگر هم نمیدانی خوب از این و آن جهت و سمت درست حرکت را بپرس و بعدکه جهت را پیدا کردی آن موقع برخیز و برو! فقط برو و یک جا ننشین! از یک جا نشستن هیچ نتیجهای عاید انسان نمیشود. فرقی نمیکند آن انسان چهقدر دانش داشته باشد.اگر غم و اندوه داری در حین فعالیت و کار به آنها فکر کن! اگر میخواهی معنای زندگی را درک کنی در اثنای کار و تلاش این معنا را دریاب. مهم این است که دائم در حال رفتن به جلو باشی! پس برخیز و راه برو . ![]() داستان کوتاه:
مادر من فقط یک چشم داشت من از او متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ایها غذا می پخت یک روز اومده بود دم در مدرسمون که منو با خود ببره خونه خیلی خجالت کشیدم اخه اون چطور تونست با من این کارو کنه به روی خودم نیاوردم فقط با تنفر بهش نگاه کردمو فورا" از اونجا دور شدم روز بعد یکی از هم کلاسی ها منو مسخره کرد و گفت : مامان تو فقط یک چشم داره فقط دلم می خواست یه جوری خودمو گم و گور کنم . کاش زمین دهن باز می کردو منو ... کاش مادرم یک جوری گم و گور میشد... روز بعد بهش گفتم اگه واقعا" می خوایی منو بخندونی و خوشحالم کنی چرا نمیمیری اون هیچ جوابی نداد... حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم چون خیلی عصبانی بودم احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت دلم می خواست از اون خونه برمو دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم سخت درس خوندمو موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم اونجا ازدواج کردم و واسه خودم خونه خریدم . زن و بچه و زندگی... از زندگی و بچه ها همچنین اسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده بود همین طور نوه هاشو وقتی ایستاده بود دم در بچه ها بهش خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا اومده اینجا اونم بی خبر سرش داد زدم " چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا !همین حالا اون به ارامی جواب داد :" اوه خیلی معذرت می خوام مثل اینکه ادرسو اشتباهی اومدم " و بعد فورا" رفت و از نظر ناپدید شد . یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش اموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که برای یه سفر کاری میرم بعد از مراسم رفتم به اون کلبه ی قدیمیه خودمون البته فقط از روی کنجکاوی همسایه ها گفتن که اون مرده ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم اونا یه نامه بهم دادن که اون ازشون خواسته بود بدنش به من ای عزیزترین پسر من من همیشه به فکر تو بوده ام منو ببخش که به خونت به سنگاپور اومدم و بچه هاتو ترسوندم خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تو رو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم اخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تویه تصادف یک چشمت رو از دست دادی به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم تو داری بزرگ میشی با یک چشم بنابر این مال خودم رو دادم به تو برای من افتخار بود که پسرم می تونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه با همه عشق و علاقه من به تو مادرت. ![]() داستان کوتاه:
می گویند کشاورزی افریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از افریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند ، با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند .
او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود ، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابر این زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد . او به مدت ده سال افریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی ، تنهایی و یاس و نومیدی خود را در اقیانوس غرق می کند . اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود ، روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه میگذشت ، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت . او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد . مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد. مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند. مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند ، برای کشف الماس تمام افریقا را زیر پا گذاشته بود ، حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد ! ![]() داستان کوتاه:
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.
جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد. به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت. روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان ، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد . همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت. گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آنگونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ )) جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش نبینم؟ )) ![]() عشق به چه کسی؟
شایع بود که هنرپیشهی زنی به نام ... به دلیل عشق نافرجام خودکشی کرده است. آقای کوینر گفت:« به دلیل عشق به خویشتن، خود را کشته است. او نتوانست عاشق آقای...باشد، وگرنه چنین عملی را هیچگاه نسبت به او مرتکب نمیشد. عشق یعنی آرزوی آفریدن چیزی با تواناییهای دیگران. علاوه بر این باید دیگران به تو و احترام بگذارند و به تو تمایل داشته باشند. و این را میتوان همیشه به دست آورد. این خواسته که فراتر از اندازه دوستت بدارند، به عشق حقیقی مربوط نمیگردد.
خودشیفتگی دلیل است برای کشتن خود ![]() داستان کوتاه:
میگن امام محمد غزالی هر روز قبل از شروع درسش به اسماعیلی ها نفرین می فرستاد و اونها رو ملاحده خطاب می کرد.
حسن صباح یکی از فداییونش رو می فرسته ری تا امام رو بترسونه.طرف میره شبانه تو بالش امام محمد غزالی یه کارد فرو می کنه و یک یادداشت میذاره با این مضمون:"این کارد در سینه جنابعالی راحت تر از این بالش فرو می رود." فردا غزالی درس رو با نفرین اسماعیلی ها شروع نمی کنه.یکی از شاگردان کنجکاو ازش میپرسه:"چی شد استاد چرا دیگه نفرین نکردید ملاحده رو؟!" امام محمد غزالی جواب داد:"من بعد از این همه مدت تازه فهمیدم اسماعیلیه چه منطق برّایی دارد پس لزومی بر نفرین نیست!!! ![]() داستان کوتاه:
سالها قبل، تابستون برای امتحان کنکور به شهر اومد . جلوی دانشگاه که رسید تشنه اش شد.برای یه لیوان آب مجبور بود دو ریال پول بده. پول چندانی نمی خواست خرح کنه. از یه نفر پرسید کجا میتونه آب مجانی بخوره. بهش گفتن برو جلوی کاخ دادگستری . اونجا که رسید لیوان آبی پر کرد و سرشو بالا برد و شروع کرد به خوردن آب . چشمش به مجسه ی فرشته عدالت افتاد . عجب چرا چشم این مجسه بسته اس؟ از یه نفر پرسید . بهش گفت برای اینکه براش فرق نکنه عدالت رو در مورد چه کسی داره در نظر میگیره و اجرا میکنه . همونجا به خدا گفت اگر من هم اینفدر در درگاه تو ارزش داشته باشم که بدون هیچ چشمداشتی و بدون نگاه به اینکه چه کسی مقابلم هست عادل باشم ، حاضرم از چشمم بگذرم و چشماممو بدم.
چند سال گذشت ، راهی برای تو خط عدالت حرکت کردن براش باز شد. مدتی بعد یه مرتبه یه صدا ی مهیب و یه سوزش شدید و درد توی چشمها و اونوقت موقعی که به هوش اومد متوجه شد راهش تایید شده و چشمشو ازش قبول کردن. حالا سالهاس به جای چشم با قلب روشن حرکت میکنه. سخت اما خیلی دل انگیزه. منظره و چشم اندازهایی رو که اون میبینه هزارتا بینای رسمی نمی تونن ببینن. ![]() وقت ملاقات:
باز هم ملاقاتی ها با آن سر و صدای وحشتناک رسیدند. هر چقدر هم گوشهایم را فشار بدهم، باز هم صدای خنده هایشان را می شنوم. مجبور هستم پتو را روی سرم بکشم تا قیافه های مضحک با دهانهای بازشان را نبینم. همیشه وقت ملاقات سر درد می گیرم. اصلاً مراعات مرا نمی کنند. از زیر پتو یکی از آنها را می بینم که به طرفم می آید؛ پتو را بالاتر آوردم تا کاملاً مخفی شوم. یک نفر گفت: « آقای کریمی مثل همیشه خوابه؟ » کس که به طرفم آمده بود جواب داد: « مهم نیست، روی میزش می زارم تا وقتی بیدار شد ورداره. هفته پیش هم ملاقاتی نداشت نه؟ » چطور جرأت می کرد اینطور حرف بزند؟ خیلی دلم می خواست بر سرش فریاد بکشم و از اتاق بیرونش بیاندازم. اگر می دانستند من همان قهرمان فیلمهایی هستم که در کودکی نگاه می کردند، حتماً آقای راوندی را رها می کردند و دور من جمع می شدند. در همین افکار بودم که بوی عطر گرانقیتمی اتاق را پر کرد و صدای محکم و مردانه ای پرسید: « آقای کریمی اینجا هستن؟ » وقتی پتو را کنار زدم، از دیدن چهره های بهت زده آقای راوندی و خانواده اش آنقدر خوشحال شدم، که دست مردی را که نمی شناختم به گرمی فشردم و رویش رابوسیدم. هر چند با دست خالی آمده بود، اما با آمدن او همه متوجه شهرت من می شدند. با غرور و افتخار نگاهی به مهمانهای آقای راوندی کردم و رو به مرد گفتم: « می دانستم هنوز هم کسانی به یاد من هستند. » مرد کیفش را باز کرد و در حالی که ورقهایی بیرون می کشید گفت: « من از طرف پسرتون میام. » می خواستم بدانم که پسرم کجاست و چه می کند؟ اما قبل از اینکه صدایی از دهانم بیرون بیاید ادامه داد: « من وکیل هستم. چند زمین و املاک شما مدتهاست بی استفاده مونده... » مرد هنوز حرف می زد و لبهایش باز و بسته می شد اما صدای همهمۀ ملاقاتی ها مانع شنیدن صدایش می شد. انگار نه من در آن اتاق وجود داشتم و نه آقای وکیل... ![]()
شخصی را به جهنم می بردند . در راه بر می گشت و به عقب خیره می شد . ناگهان خدا فرمود : او را به بهشت ببرید . فرشتگان پرسیدند چرا ؟ پروردگار فرمود : او چند بار به عقب نگاه کرد ... او امید به بخشش داشت.
![]() http://fars.tv/uploads/audio/NeNVtev3EYQrTZGLgBgj.mp3 نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ ![]() اسم:آواره.............................. شهرت:سرگردان....................... شغل:گداي محبت...................... محكوميت:به دنيا آمدن................. خوراكم:غم.............................. دلم:خون................................. كوله بارم:حسرت....................... فريادم:سكوت........................... وطنم:غربت.............................. همدمم:تنهايي.......................... جرم:زندگي كردن........................ حرفهایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم و حرفهایی هست برای نگفتن؛ حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند و سرمایه ماورایی هر کس حرف هایی است که برای نگفتن دارد؛ حرفهایی که پاره های بودن آدمی اند و بیان نمی شوند مگر آنکه مخاطب خویش را بیابند... آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب آخرین مطالب ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() پیوندهای روزانه پيوندها
![]() نويسندگان
|
|||||||||||||||||||
![]() |