>>kp.kp32@yahoo.com<< ياد خدا آرام بخش دلهاست اي خدا بي تو هيچ و پوچيم....باوووررررررررر کن.با سلام و درود بر همه عزيزان حس تنهايي به وبلاگ حس تنهايي من خوش آمديد اميدوارم كه با ديدن وبلاگ من لحظاتي خوبي داشته باشين با آرزوي موفقيت و سربلندي براي تک تک عزيزان دل امير دوستدار هميشگي شما امير براي ارتباط با من ميتوانيد بهم ایمیل بزنید با تشكر از همه عزيزان لطفا نظر يادتون نره خیانت
 
دلگرفته ها با امیر
Yad Khoda Aram BaKhSh Del HaSt
 
 
23 مرداد 1389برچسب:, :: 3:21 ::  نويسنده : امیر و خدا

خیانت...

چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک

دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.

زمان میگذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ میشد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیشتر میشد

و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیشتر.

آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت و به

او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟


پدر گفت: عزیزم جالی خالی نه، قطعه گمشده. هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم،

مادرت قطعه گم شده‌ی من بود. با پیدا کردن او تکمیل شدم. یک دایره کامل.


پسر از همان روز جست و جوی قطعه‌ی گمشده خود را آغاز کرد. رفت و رفت تا به یک قطعه‌ای از دایره

رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت درست اندازه جای خالی بود ولی مشکل آن بود که قطعه زرد بود

دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را با قطعه‌های رنگارنگ کوچک پر کرده

بود.

دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه به یک قطعه مربع گمشده رسید، به او گفت شما قطعه

گمشده من را ندیدید؟


قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم


- ولی شما مربع هستید و قطعه گمشده‌ی من قسمتی از دایره


- من اول قطعه‌ای از دایره بودم یعنی دقیقا بگویم قسمتی از شما و منتظرتان که یک مربع قرمز آمد. قطعه‌ی

گمشده او مربع بود ولی من گول خوردم و خود را به زور داخل فضای خالی او کردم، به مرور زمان تغییر

شکل دادم و به شکل فضای خالی مربع در آمدم .ولی او قرمز بود و من آبی، به هم نمی‌خوردیم. اکنون

پشیمانم. من قطعه‌ی گمشده‌ی شما هستم.

دایره که دید قطعه گمشده خود را پیدا کرده سعی کرد او را در فضای خالی خود جا دهد اما نشد، بنا بر این او

را با طناب به خود بست و خوشحال راه افتاد. حرکت کردن با یک قطعه که سبب بد قواره شدن دایره شده بود

خیلی سخت بود ولی دایره تمام این سختیها را به جان خریده بود و با عشق حرکت میکرد.

رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد.

بخت به او رو کرده بود که قطعه‌ی گمشده‌اش قسمت با

لای او بود و گیر نکرده بود. قطعه گمشده به او گفت: من را باز کن تا بروم و کمک بیاورم.

قطعه‌ی گمشده رفت و هیچ وقت برنگشت. دایره هم سالها آنقدر گریه کرد تا بیضی شد (لاغر شد) و توانست

از گودال بیرون بیاید. دلش شور میزد که نکند اتفاقی برای قطعه گم شده افتاده باشد. دنبال او به هر سو

رفت. تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد. کاش هیچ وقت او را پیدا نمی‌کرد.


 

 

 

 

 

خوشبختی یعنی .....

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود،

 صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی

 خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش

 نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.


در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن

 ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای

 پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری

 بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او

 دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به

 باریکی یک خط می شد.

در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به

دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه

برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر

در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب

برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می

گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد

کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی

که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش

را کوتاه نکرد.

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر

در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر

مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری

پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت

موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را

دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد

چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از

همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ

کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل

ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی

مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر

روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در

باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را

که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم

گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان

باشید.

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این

سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و

خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر

همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی

به مراسم عروسی اش نرفت.

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در

بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای

خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم،

می توانید آن را برای من نگهدارید؟

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش

یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این

ستاره چیست؟

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا

پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:: 

 معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت

دارد.


 

 

قلب زخمی

نمی دانست دلش را کجا گم کرده است .

 تنها احساس خوش را به یاد داشت. احساسی که تابه حال نداشته است .

گیج و مبهوت به دنبال دلش می گشت به هرکجا که میرسید می پرسید .

هرکجا که احساس می کرد دلش آنجا باشد سر کشید .

اما هیچ نیافت .نا امید راه خانه را در پیش گرفت. نگاهش را لحظه ای از زمین جدانمیکرد .

دلش را در زمین می جست با خودمی گفت :شایدکه لحظه ای غفلت کرده و آن را برزمین

انداخته باشم .

وای برمن اگر این چنین شده باشد وای بر من که حالا هزاران جای پابر رویش نقش بسته

 است .

دراین افکاربودکه صدایی او را متوجه خود کرد وقتی که سربه سوی صدا برگرداند کودکی را

 دید که قلبی زخمی در دستانش می تپد .

ناله ای سرداد و بر زمین افتاد بیدار که شد دلش سر جایش بود .

اما پراز زخم هایی که مرحمی نداشتند.اشک چشمانش را نمناک کرد و به یاد کودک افتاد او را

 در کنار خود دید .

 خوب که به آن نگریست متوجه شد که آن کودک شبیه خودش است ازاو پرسید که این قلب را

کجا پیدا کردی ،

کودک آرام جواب داد در راه می گذشتم تو را دیدم که غرق درصورتی زیبا قلبت را به صاحب

آن می دادی .

وقتی او قلب تو را گرفت تو را ترک کرد من نیز به دنبال او رفتم چندین گام بیشتر بر نداشته

بود که قلبت را بر زمین انداخت و قلب دیگری را در دست گرفت .

وقتی که قلب تو بر زمین افتاد هر رهگذری که عبور می کرد پا بر روی آن می گذاشت تا این

که رفت و آمد ها تمام شد و من توانستم آن را از زیر پا ها و از روی زمین بردارم .

او که حالا به یادش آمده بود که دلش را کجا گم کرده است .

نگاهی به قلبش انداخت وبا خود عهد بست که دیگر دلش را به هر رهگذری نسپارد .

الا خدا که عشق فقط از برای خداست.

 


 


http://fars.tv/uploads/audio/NeNVtev3EYQrTZGLgBgj.mp3

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


اسم:آواره.............................. شهرت:سرگردان....................... شغل:گداي محبت...................... محكوميت:به دنيا آمدن................. خوراكم:غم.............................. دلم:خون................................. كوله بارم:حسرت....................... فريادم:سكوت........................... وطنم:غربت.............................. همدمم:تنهايي.......................... جرم:زندگي كردن........................

حرفهایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم و حرفهایی هست برای نگفتن؛ حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند و سرمایه ماورایی هر کس حرف هایی است که برای نگفتن دارد؛ حرفهایی که پاره های بودن آدمی اند و بیان نمی شوند مگر آنکه مخاطب خویش را بیابند...
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
1 خرداد 1393
4 دی 1391 7 آذر 1391 1 شهريور 1391 6 مرداد 1391 5 مرداد 1391 2 مرداد 1391 1 مرداد 1391 5 خرداد 1391 1 اسفند 1390 3 آذر 1390 5 آبان 1390 2 آبان 1390 1 آبان 1390 7 تير 1390 1 ارديبهشت 1390 6 فروردين 1390 5 فروردين 1390 46 شهريور 1389 33 مرداد 1389 32 مرداد 1389 4 آذر 1388
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک   ابتدا ما را با عنوان دلگرفته ها با امیر و آدرس hesetanhayi.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته. در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد .





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 52
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 52
بازدید ماه : 602
بازدید کل : 161559
تعداد مطالب : 134
تعداد نظرات : 78
تعداد آنلاین : 1



آپلود نامحدود عکس و فايل

آپلود عکس